ازش پرسیدم تو دنیا از چی بیشتر میترسی؟
گفت نمیدونم، تا حالا بهش فک نکردم.
سکوت کردم ، سکوت کرد
پرسید خودت از چی میترسی؟
(میخواستم اول بگم از نبودن تو ، گفتم خیلی کلیشه ایه و تازه پرو هم میشه. چیزی ک مدتها بود بهش فکر میکردمو به زبون آوردم ، با اینکه میدونستم در جوابم یه چیز مسخره میگه 😂)
گفتم از این میترسم که بمیرم و نفهمم برا چی بوجود اومدم، برا چی به این دنیا پا گذاشتم ، بمیرم و هیچ اسم خوبی ازم تو یادها باقی نمونه. قبل از اینکه کاری کنم که تاثیر خوب بذاره رو دنیا و آدما بمیرم. ( منظورم این بود که معنی زندگیم و چرایی ِ زندگیمو پیدا نکنم و بمیرم، این واسم واقا دردناکه )
همون طور که انتظار داشتم گفت: ب قول پیرمرده تو قهوه تلخ اینطور که معلومه این بحث رو با علم و آگاهی کامل شروع کردی .
واقا هم همینطور بود 😂 ولی نخواستم تاییدش کنم، گفتم ینی چی؟ گفت داری حرفای فلسفی میزنی .
بعد از کلی کلنجار با خودم آخر گفتم ، ترس بعدیمم اینه که تو ٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕٕ خر نباشیی روز.
سرمو از پنجره ماشین بردم بیرون ، موهامو رها کردم تو باد ِ شب. به آسمون نگا کردم و شاخههای تو هم رفتهی ارسطو.
از لذت بخش ترینها بود. هرچند بعدش مثل چی از سرما میلرزیدم.
+
آش پختم.
از ماشینام تو بالکن کلی عکس انداختم . گلدونا رو به هفت هشت روش سامورایی هی جابجا کردم ک عکس پسر دخترام قشنگ بشه.
آش خوردیم.
+
در مورد فردا حرف زدیم.
دعا کردیم... با خدا حرف زدیم.
خدایا خودت بساز اتفاق خوب فردا رو ، تو بسازی قشنگتره.
+
ساعت ۹ صب قرار مصاحبه دارم . طالقانی شمالی
بعدش زنگ بزنم به آگهی ماهدشت و برم اونجا.